من سکوتی  پر از فریادم که صدای مرثیه غمگینش از واژه هایش پیداست و باران غمگینی که بر جنازه عشقی کهنه میبارد . چقدر اینجا هوا غمگین است که مرا به بدرقه روزهای عمرم آورده تا به انتها برسانم کهنه کتاب غمگنم را " چرا که میدانم در این دیار آینده وعده ای محال برای ن لحظه های امروز من است .

و سرانجام خسته میشوم از اینهمه سوال بی جواب و مبهم .

من پشت دیوارغم آلود یک مرزم که در آن سویش کافران با تاراج سرزمین من میخندند و پایکوبانند در بهشتی که ساخته اند برای خویش و من در این سوی دیوار  درختی ریشه در خاکم در جنگلی سرما زده که سالهاست میجنگد با سرنوشت خویش.

کاش میدانستیم که بهشت معنی این شعر قدیمی بود که صائب گفت:

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت

او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت

هرکجا وقت خوش است همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت


تو از خاطرات دیروز من آمدی و رویایی شدی برای خواب شیرین من و با نگاه گیرایت روشن کردی تمام تاریکیهایم را.
واژه هایم غمبار بود و سکوت بود و دریایی از دلتنگی و تو بودی که همچون ملکه ای همنشین  رویای من شدی و بی اختیار تمام رویای من شدی و دلیلی شدی برای پایان دلتنگیهایم .

اکنون یاد تو مانند قصه مردیست الکی که سالهاست میگوید : این آخرین جرعه من است و شب نشده زیر قولش میزند.
امروز سرنوشت قصه مرا چه عاشقانه روایت میکند که عطر بودنت در تمام واژه های من است و من در ماورای دستان خیالت تمام روز را محو نگاهی هستم که در عکسهایت موج میزند.
من حرف دلم را برایت نمیگویم !! یک بار گفتم و در ناباوریهای زمانه گمت کردم . این بار پانتومیم احساسم را در تالار نگاهت به تصویر میکشم تا دلواپس نبودنت نباشم .

در این قحطی احساس تورا تنها برنگ تنهایی خود میبینم " هرچند که تو هم مثل من پاییزی و سرخترین رنگهایت را برای سرخی زردترین لحظه هایت می آرایی تا تنهاترین عابر ساحل تنهایی نباشی.

 


چه آخر هفته دلگیریست امروز که حتی گنجشکهای شهر هم نمیخوانند " گویی آنها هم از مصمومیت هوا پراز دلواپسی اند

مانده ام در سوگواری شهری غریب در تبعیدی از سکوت

خدایا چه آمد بر سر این زندگی " سفره ها خالی شدند و قامت مردان شکست از شرمندگی " این نفرین نیست جر خودکردگیهای ما پس نمیگویم قسمت این چنین بود و چنان.

کاش میشد امشب همه معتکف بر درگاهت شوند شکوه از رنج نامردمیهای دوران کنند.

کاش نسیم رحمتت خدایا در شهر وزیدن میگرفت تا موج خنده و آواز گنجشک سکوت تلخ را میشکست.

کاش ببارد ابرها و بوی باران در خاک پر شود " در زمستانی سرد بهاری دوباره هویدا شود.

 


ای شب " ای سکوت تنهایی دنیا " ای تاریکترین معنای اشعار " رویای شبانه من از توست " شیرینی قصه و حکایت از توست و معنای بلند سپیدی از سیاهی توست .

در صفحه خیالم نقشیست از درخشش ستارگانت " در دفتر شعر من نامت همیشه جاریست ای زیباترین واژه اسرار .

در دل لحظه های آرام رهگذری باده نوشید و از مستی خود غزلی خواند . مستی او گرداب غم بود " در نشاط او حسرت و ماتم بود.

عابد صفتی غریب و تنها در نیمه شبی یاد خدا کرد نالید و بی اختیار خدا خدا کرد . گفت: ای یاریگر دردمندان ای گرداننده روزگاران من بنده محتاج تو هستم لطفی بنما هدایتم کن.

در گوشه ای از خانه های یک شهر" گریست کودکی از نبود لقمه ای نان " درماندگی مرد شعله ور شد ناگه به دل خانه توانگرزاده ای زد تکه نانی گرفت و رو به آسمان کرد : خدایا شرمنده ام از کرده خویش.

در سکوت شب هزاران فریاد است " دریاچه از سپیدی و سیاهیست .


با آمدنت شب رفت و باغ دلم دوباره بهاران شد . از تمنای سرو ایستاده به خاک "

سنگ زیر پایش گریست و نهری از دلش خروشان شد و آسمان خنده ای کرد و ابرهایش سراسر باران شد.

بیچاره کودک دلم از این همه زیبایی باور کرد که اگر شب باشد و من باشم و تو شوق

دیدارت مرا مهمان مهتاب خواهد کرد .

 

تا لب گشودم رازی پنهان نمایان شد ناگهان پرده افتاد و خانه رویایی من از خشم کلامت ویران شد .

طفلی کودک دلم باز ناگزیر در بی کلامی زمانه پنهان شد .

گاهی باید دردها را در تنهایی خویش سوزاند تا با طوفان قضاوت به صلیب نکشندد.


باز ابر دلتنگیم لبریز باران شد " شاید این بار دلم برای خودم تنگ شده که باز بی تاب است  . دلم هوای زلالی باران را دارد. منم آن مرد خاکستری گریزان از نقاب بسته زندگی . مردی به رنگ باران جاری در گندآب زمانه . پر از فریادم در گلویی بغض گرفته .

گلایه هایم بی پایان است کجایی ملکه تنهایی من  مرا محکوم خودت کن تا شرح دهم خستگیهایم را  و در زلالی چشمه احساست بشویم تمام غمهایم را

ناخدایی کشتی شکسته در طوفان دریایم من فقط بندرگاه آرامشت را میخواهم.


اگر در غروبی دلگیر به ناگه دلت شکست بدان که من در تنهایی خویش به تو می اندیشم و برای آمدنت هزاران آرزو کرده ام .

کاش در خاطراتت  به اندازه وزیدن یک نسیم مهمان لحظه هایت بودم.

در این شبهای بارانی پاییز کتاب دلم را به یادت میگشایم تا شاید رنگین کمانی باشم در آسمان احساسی خاموش و فراموش شده .

کاش میشد خاطرات را به ایام گذشته پس داد و در پی امیدی محال از بیراهه تنهایی گذر کرد و به سکوت رسید  و در معبد تنهایی غریبانه منتظر معجزه باران شد .


وقتی کودک میشوم غصه ام به انتها نرسیدن مشقهایم میشود و آسمان بی غبار میشود و درختان شهرم بلندتر از خانه ها میشوند. ناگهان جنگ میشود و گریه های شبانه مادرم از نگرانی از دست دادن ما بی انتها میشود .

وقتی کودک میشوم پدرم تنها غایب این خانه بود " معمای مبهمی داشت که آنروزها در خانه نبود .

اما مادرم هم پدر بود و هم مادرم . خورشید محبت بود که با مهربانیش تلخی آن روزها بجز شیرینی ایام نبود.

وقتی بزرگ شدم  از دست دادنت بزرگترین کابوس من شد و نبودن دستانت برای عبور از جاده پر پیچ خم زندگی .

افسوس که قلب زخمیت دیگر تحمل بار زندگی را نداشت و خورشید مهرت خاموش شد و دیگر صدایت نیست و نیست آن نگاهی که سرشار از مهربانی بود و توانگر میکرد سرزمین شادی مرا

گاه در صفحه خاطراتم باز لحظه های شیرین باتو بودن را به تصویر میکشم و به یکباره کودک میشوم و جوان میشوم  و در انتها  باز پاییز میشوم و باز بجز سنگ مزارت " سنگ صبوری برایم نیست .

 


نمیدانی چه سخت است در این دنیای رنگارنگ به رنگ آبی دریا بودن . نمیدانی چه زجری میکشد باغبانی که عمری همدم گلها بوده به صبحی غم انگیز با خبر گردد: درخت رویایش را تبرهای نامردان به تاراج برده.


نمیدانی چه سخت است خدا بودن در این دنیای نامردان هزاران ظلم را دیدن " ولی زمین و آسمان و مخلوق را به یکباره درهم نیامیختن

نمیدانی چه سخت است  مرثیه خوانی  هزاران ظالم شمرکردار برای مظلومی سالار شهیدان

نمیدانی چه سخت است خواندن سرگذشت قیام بابک برای بازگشت شکوه ایران

نمیدانی چه ظلم بزرگیست جان دادن شاهنامه میان اهریمن پرستان دیوانه

نمیدانی چه ظلم عظیمیست بر سالار شهیدان " خدا و امامش را یاد کردن " ولی با خنجری بران سرهای خویش را خونین کردن

خدایا جهانت سراسر ظلم و جهل گشته " چاره ای برای مظلومان جهانت کن


کوک میکنم ساعت قدیمی دلم را تا چشمانم در آغوش سحرگاهی فراموش نکند صدای موذن را .

در نیمه شبی آرام خواهم رفت " پادشاه عشق مرا میخواند " تا شب زنده است خواهم رفت . من به مهمانی شهری خواهم رفت که دعاها پیش از فرود دستانت اجابت میشوند  " من به یاد تو خواهم بود و از اقیانوس دلم دعایت خواهم کرد . تو نمیدانی که من هرروز از گلدان کنار پنجره حال دلت را مپرسیدم .

 


گاهی نوشتن تنها فریادرس ذهنی ست که هر روز در بی کلامی زمانه به انتها میرسد و آدمی دلتنگ میشود برای روزهایی که خیلی ها مینوشتن و میان آدمها پل بود نه دیواری از سکوت .

کلمات را در انبوه صفحه ها به رقص درآورده ام تا پلی باشد تا خلوت تنهایی تو .

این روزها صداها و تصویرها بیرحمانه کلمات روی کاغذ را گردن میزنند و واژه ها از نفس افتاده اند و دیگر حرفی برای گفتن نیست و باید در گوش زمانه گفت : در صفحه تنهایی من چیزی از روی مهربانی بنویس که من روزها پرشده ام از قلبهای سرخ بی جان.


باران که می بارد کوچه عطراگین میشود از هوای دوست " هنوز در امتداد کوچه مظلومیتهای کودکیهایم مرا فریاد میزند.

این روزها بی اختیار مینویسم و خسته تر از همیشه سنگ کودکیهایم را به سینه میزنم.

کاش میدانستم پشت لبخندهای کودکی شیاری خواهد بود به وسعت یک عمر بر چهره ام .

ای دوست من بارها نوشتم اما همیشه در خلوت خویش " مثل باغبانی تنها که گلهایش را در چایش میریزد بی آنکه رهگذری آن را ببیند " تو آمدی همچون ملکه ای به قلم شکسته ام جان بخشیدی تا دوباره بنویسم " ولی افسوس از سکوتی که در عکسهایت پنهان شد و سردیش واژه هایم را گرفت .

حیران میشوم از حرفهایی که حقیقتی ندارد تا باورش کنم و شاید سکوت زیباترین کلامی باشد که هزاران حقیقت در آن پنهان است .

در زمانه ای که گوسفندان گرگ را میدرند و سایه از سایه پنهان میشود و زنده ها بیرحمانه آبروی مردگان را میبرند" خاموش بودن هنر است .


برف میبارد تا دوباره پر از رویای مهرمادرم شوم" تا پشت قاب پنجره منظره ای باشد به وسعت لحظه های بی اضطراب کودکیهایم .

برف میبارد تا دوباره دستانم از لمس گوله های برف بازی بی حس شود" تا فقط گرمی دستانت در انگشتانم معجزه کند.

برف میبارد تا آسمان پر از رقص دانه های برف شود و تداعیگر گلهای چادر نماز  سفیدت باشد" تا از خیره شدنم به آسمان سهم من فقط نرمی برف باشد روی گونه هایم .

کوچه از هنرنمایی آسمان سفیدپوش میشود و دیگر جای کفشهای مادرم روی سفیدی برف نیست و این هفتمین زمستان است که هرسال لحظه های  خاکستریم را " با برف سفید نقاشی میکنم .

 


من سکوتی  پر از فریادم که صدای مرثیه غمگینش از واژه هایش پیداست و باران غمگینی که بر جنازه عشقی کهنه میبارد . چقدر اینجا هوا غمگین است که مرا به بدرقه روزهای عمرم آورده تا به انتها برسانم کهنه کتاب غمگنم را " چرا که میدانم در این دیار آینده وعده ای محال برای ن لحظه های امروز من است .

و سرانجام خسته میشوم از اینهمه سوال بی جواب و مبهم .

من پشت دیوارغم آلود یک مرزم که در آن سویش کافران با تاراج سرزمین من میخندند و پایکوبانند در بهشتی که ساخته اند برای خویش و من در این سوی دیوار  درختی ریشه در خاکم در جنگلی سرما زده که سالهاست میجنگد با سرنوشت خویش.

کاش میدانستیم که بهشت معنی این شعر قدیمی بود که صائب گفت:

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت

او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت

هرکجا وقت خوش است همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

raomzil1gam کاشی سرامیک موسسه دا (لرستانی های پایتخت) تخفیفان تخفیف اطلاعات پزشکی، صنعتی پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان مطالب متنوع اِیس موویز